عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مرز راز- ایران و آدرس mr-ir.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 461
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 3
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 4
:: بازدید ماه : 5
:: بازدید سال : 30
:: بازدید کلی : 461

RSS

Powered By
loxblog.Com

مرز راز رو برای این ساختم تا از مرز راز های جهان براتون بگم راز طبیعت و فوتبال و سیاست و دین و.....

بازی 2
شنبه 27 تير 1394 ساعت 12:28 | بازدید : 125 | نوشته ‌شده به دست داداش کوچولو | ( نظرات )

سر غذا تمام فکر و ذهنم شده بود که کیا رو جمع کنم برای این کار می دونستم که الکی نیست باید داستان رو کامل کنیم و مجوز از وزارت خونه های مختلف بگیرم صد تا پل مثل هفت خوان رستم بالاخره یه لیست از بچه ها که می تونستن کمکم کنن نوشتم و سطح بندی کردم اقا محمد که لیسانس برنامه نویسی از دانشگاه مشهد بود رو انتخاب کردم داداشم با ذوغ می گفت مطمئنه منم با جدیت جوابشو مثبت دادم

محمد نیک مقدم یکی از بهترین رفیقام بود خودش سرپرستی تیم برنامه نویسی و طراحی رو به عهده می گیره و افرادشم که خودشون یه تیم هستن میاره فقط جواب اوکی خودش مهمه ...

گوشی سر میز کامپیوترم در حال شارژ بود بداشتم رفتم تو دفترچه تلفن نیک مقدم توی حرف نون باید برم اه نیست.....

با پوزخندی یا این افتادم که با اسم رفیق ثبتش کردم بعد از چند لحظه شروع به قهقه کردم شمارشو گرفتم ...

-بله؟

-سلام اق محمد

- سلام شما؟

-منم دیوونه

اینو که گفتم با خنده گفت

-دیووونه خودتی

با هم شعار قدیمون رو گفتیم « دیوونه ایم دیوونه ، نه ناراحت نه غمگین همیشه ما می خندیم »

بعداز این چند تا خاطرو از درس و اوضاع کسب پرسیدم که گفت

-خیلی وقته ایده ی کاری بهش نرسیده سرش خلوته

-خوب موقعی زنگ زدم پس

-چه طور مگه؟

-یه کاری برات دارم

-چیه دیگه ؟جون بکن

-این قدر بی حوصله نبودی خب می گم قراره با گروهت یه بازی بسازیم چون داستان نویسام فقط رمان نوشتن باید توی داستان شما هم کمک کنید

-از خدا کاش زود تر می خواستم

بعد یه چند لحظه تارف گفت

-روم حساب کن گروه و تشکیلات رو بیارم اونجا یا تو میای؟؟؟

-منم گفتم عالی شد اگه همه بیان عالیه

بعدش دیگه حرفای کاری زدیم و خداحافظی البته قبل شعار خداحافظی گفتیم« رفتنی هان که می رن ، دیووونه ها میمونن »

با خنده قطع کرد

.

.

.

.

.

 

یک هفته بعد ....

.

.

.

.

سرمو از زمین برداشتم سر جام نبودم از تخت افتاده بودم اخ چه بدن دردیه ...

نگاهی به ساعت کردم ساعت 10 صبح بود حواسم به تاریخ نبود روز قرار با بچه ها بود .

ساعت 10و 20 دقیقه پروازشون شهرکرد می نشت منم باید می رفتم میاوردمشون ....

.

..

.

.

.

1ساعت بعد

بعداز یک ترافیک و یک خواب نمیه متعادل و رانندگی طولانی فکری تو سرم نبود پاک پاک بود مغزم مثل یه نی نی کوچول موچولو به فرودگاه رسیدم مثل همیشه پرواز تاخیر داشت حدود ساعت 11و ربع بودکه صدایی فضای اتاق انتظار رو پر کرد

-پرواز مشهد هم اکنون فرود امد از .....

بدون توجه به بقیه ی صحبت ها باعجله رفتم سراغ ماشین که روشن شه بعد از چند لحظه به محمد یه اس دادم که کجا منتظرشم



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
رمان بازی قسمت اول
شنبه 27 تير 1394 ساعت 9:0 | بازدید : 166 | نوشته ‌شده به دست داداش کوچولو | ( نظرات )

اولین داستان رو می خوام از داستان خودم شروع کنم .

خوب ازاول .

من رضا هستم و از اهالی یه روستای کوچیک با یه خانواده خیلی مذهبی هستم این قدر مذهبی که تا حالا با یک دخترنخواستم چت هم بکنم حالا!!!

داستان من از جایی شروع شد که داداش مرتضی، داداش موچیک تر از من ، که خیلی گیمر خوبی هم هست توی بازی های رایانه ای یه فکر رفت تو کله ی پوکش..

اومد و جلو گفت

-رضا !

با حالت سوالی سری تکون دادم و ادامه داد

-داداش می گم یه بازی بسازم باید چی کار کنم .؟؟

من که تو بهت حرفش رفتم اول باهاش مخالفت کردم ولی گفتم تا آتیش و جاذبه این کار از سرش بیوفته یه صد تا مشکل بندازم رو سرش و من با لهنی تمسخر امیز شروع کردم به چرت و پرت گفتن

-ببین تو باید یه طراح... یه برنامه نویس .... یه بازی ساز .... یه داستان نویس .... و مهم ترین اصل بازی یک موتور بازی ساز خوبه که این حداقلات... یه کامپیوتر با سیستم بالا می خوای و هزار کوفت و زهر مار دیگه .

مترضی که اینگار انتظار داشتبا لهنی جدی گفت صبر کن تا برم قلم کاغذ بیارم

اینگار سقف سفید اتاق با حرف مرتضی ریخت رو سرم منم یکم نظرم برگشت با خودم می گفتم اگه یه بازی با طراحی عالی بسازیم چی؟ روزگارمون عوض می شه ...

گوشیمو برداشم و به دوتا از دوستام که تو کار داستان نویسی و رمان نویسای ماهر استانمون بودن زنگ زدم تا قبل از اینکه مرتضی بیاد قرار گذاشتم که بیان خونمون و درباره ی این مطلب باهم تبادل نظر داشته باشیم

مرتضی برگشت منم شروع کردم به حرف های جدی.

-مرتضی عزیز من به یک شرط کمکت می کنم که اینکارو بکنی ..

با چهرش که مشتاق بود و فهمیدم می خواد بگه ادامه اش رو بگو چی می خوای قبل از اینکه حرف بزنه دوباره شروع کردم

-باید من رئیس گروه باشم .

اونم با سر قبول کرد

این حرفم هم بی اساس و الکی نبود چون من قبلا با علاقه ی زیاد یکمی برنامه نویسی با کتاب و اینا بلد بودم به غیر از این با موتور بازی ساز یونیت هم کار کردم و دستی به داستان های خیالی هم دارم توی این افکار بودم که داستان بازی رو مقدمه اش رو زدم :

سالهای دور ....حدود 100نه 1000سال بعد ماجرای داستمان شروع می شود هنگامی که یک فرد به دهانه خروشیده ی یک اتشفشان در حال سقوط است 

این فرد سائوشن از افراد چینی است معنی اسمش می شه خندان البته شن نامه فامیلی اش است و سائو بدون نام فامیلی شن بی معنی است خود سائوشن از پدرش شنیده که این اسم رو گذاشتم چون تو با خانواده معنا پیدا می کنی و اینجور حرفا ...

سائو از پدری چینی که در محله ی «شن ها» هستند متولد شده اسم این محله به خاطر زیاد بودن شن ها نیست به خاطر قدرت پدر سائو است که اسم این قسمت شهر رو «شن» گذاشتن

اسم شهر بزرگ «شان های» هم بی ربط به این خانواده نیست در قدریم رسم بود که اسم بزرگ ترین فرد در شهر را به روی شهر بگذار.

بعد مرگ « های شان » بزرگ دوپسر دوقلو داشت که هم سن بودن به نام«شن»و «شو» که بعداز مرگ «های شان » تفاوت نظر و اختلاف بر سر این داشتند که اسم کدومشون روی شهر باشه و بعد تصمیم گرفتم که اسم پدرشون روی این شهر بمونه و اسم خودشون رو به فامیلی پسرانشان دادن تا تو خانواده ی بزرگ در شان های به وجود بیاد

بگذریم سائو درحال سقوط بود

او بیهوش بود

با ارتفاعی که پرتاب شده بود حدود نیم ساعت طول می کشید تا به دهانه ی اتشفشان برسد

وقتی به هوش امد دستانش را شبیه به عابدان مهبد جولوی رویش گذاشت و چهار زانو در هوا طور ی که سر بالا و پاهایش رو به پایین بود گذاشت

بعد چند لحظه تفکر از فن کونگفویی که برای ما غریب است و برای سائو با گوشت و خونش امیخته شده بود .

صدای مادرم منو از ادامه دادن به نوشتن داستان باز داشت پسر وقت ناهاره اصلا رشته ی افکارم پاره شد

 دوباره رفتم تو فکر این که: برای یک بازی کامپیوتری توضیحات زیادیه ولی با این حال مقدایشو می شه توی بازی جا داد جذاب می.....

صدای مادرم اومد منم گفتم باشه اه اصلا ادم نمی تونه فکرم بکنه

ادامه دارد ...........

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 صفحه بعد