عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مرز راز- ایران و آدرس mr-ir.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 457
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 3
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 1
:: بازدید ماه : 1
:: بازدید سال : 26
:: بازدید کلی : 457

RSS

Powered By
loxblog.Com

مرز راز رو برای این ساختم تا از مرز راز های جهان براتون بگم راز طبیعت و فوتبال و سیاست و دین و.....

ساخت بنر و هدر و تصاویر به صورت کاملا رایگان
شنبه 27 تير 1394 ساعت 21:16 | بازدید : 191 | نوشته ‌شده به دست داداش کوچولو | ( نظرات )

ساخت انواع بنر و هدر

شما سفارش بدین

ما می سازیم

بار اول رایگان

متن و نوع تبلیغ به همراه موضوع ان را کافی است همین جا در قسمت نظرات ارسال کنید

برای بار اول رایگان



:: موضوعات مرتبط: بنر و هدر و لوگو ( ثابت و متحرک ) , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
رمان بازی قسمت اول
شنبه 27 تير 1394 ساعت 9:0 | بازدید : 166 | نوشته ‌شده به دست داداش کوچولو | ( نظرات )

اولین داستان رو می خوام از داستان خودم شروع کنم .

خوب ازاول .

من رضا هستم و از اهالی یه روستای کوچیک با یه خانواده خیلی مذهبی هستم این قدر مذهبی که تا حالا با یک دخترنخواستم چت هم بکنم حالا!!!

داستان من از جایی شروع شد که داداش مرتضی، داداش موچیک تر از من ، که خیلی گیمر خوبی هم هست توی بازی های رایانه ای یه فکر رفت تو کله ی پوکش..

اومد و جلو گفت

-رضا !

با حالت سوالی سری تکون دادم و ادامه داد

-داداش می گم یه بازی بسازم باید چی کار کنم .؟؟

من که تو بهت حرفش رفتم اول باهاش مخالفت کردم ولی گفتم تا آتیش و جاذبه این کار از سرش بیوفته یه صد تا مشکل بندازم رو سرش و من با لهنی تمسخر امیز شروع کردم به چرت و پرت گفتن

-ببین تو باید یه طراح... یه برنامه نویس .... یه بازی ساز .... یه داستان نویس .... و مهم ترین اصل بازی یک موتور بازی ساز خوبه که این حداقلات... یه کامپیوتر با سیستم بالا می خوای و هزار کوفت و زهر مار دیگه .

مترضی که اینگار انتظار داشتبا لهنی جدی گفت صبر کن تا برم قلم کاغذ بیارم

اینگار سقف سفید اتاق با حرف مرتضی ریخت رو سرم منم یکم نظرم برگشت با خودم می گفتم اگه یه بازی با طراحی عالی بسازیم چی؟ روزگارمون عوض می شه ...

گوشیمو برداشم و به دوتا از دوستام که تو کار داستان نویسی و رمان نویسای ماهر استانمون بودن زنگ زدم تا قبل از اینکه مرتضی بیاد قرار گذاشتم که بیان خونمون و درباره ی این مطلب باهم تبادل نظر داشته باشیم

مرتضی برگشت منم شروع کردم به حرف های جدی.

-مرتضی عزیز من به یک شرط کمکت می کنم که اینکارو بکنی ..

با چهرش که مشتاق بود و فهمیدم می خواد بگه ادامه اش رو بگو چی می خوای قبل از اینکه حرف بزنه دوباره شروع کردم

-باید من رئیس گروه باشم .

اونم با سر قبول کرد

این حرفم هم بی اساس و الکی نبود چون من قبلا با علاقه ی زیاد یکمی برنامه نویسی با کتاب و اینا بلد بودم به غیر از این با موتور بازی ساز یونیت هم کار کردم و دستی به داستان های خیالی هم دارم توی این افکار بودم که داستان بازی رو مقدمه اش رو زدم :

سالهای دور ....حدود 100نه 1000سال بعد ماجرای داستمان شروع می شود هنگامی که یک فرد به دهانه خروشیده ی یک اتشفشان در حال سقوط است 

این فرد سائوشن از افراد چینی است معنی اسمش می شه خندان البته شن نامه فامیلی اش است و سائو بدون نام فامیلی شن بی معنی است خود سائوشن از پدرش شنیده که این اسم رو گذاشتم چون تو با خانواده معنا پیدا می کنی و اینجور حرفا ...

سائو از پدری چینی که در محله ی «شن ها» هستند متولد شده اسم این محله به خاطر زیاد بودن شن ها نیست به خاطر قدرت پدر سائو است که اسم این قسمت شهر رو «شن» گذاشتن

اسم شهر بزرگ «شان های» هم بی ربط به این خانواده نیست در قدریم رسم بود که اسم بزرگ ترین فرد در شهر را به روی شهر بگذار.

بعد مرگ « های شان » بزرگ دوپسر دوقلو داشت که هم سن بودن به نام«شن»و «شو» که بعداز مرگ «های شان » تفاوت نظر و اختلاف بر سر این داشتند که اسم کدومشون روی شهر باشه و بعد تصمیم گرفتم که اسم پدرشون روی این شهر بمونه و اسم خودشون رو به فامیلی پسرانشان دادن تا تو خانواده ی بزرگ در شان های به وجود بیاد

بگذریم سائو درحال سقوط بود

او بیهوش بود

با ارتفاعی که پرتاب شده بود حدود نیم ساعت طول می کشید تا به دهانه ی اتشفشان برسد

وقتی به هوش امد دستانش را شبیه به عابدان مهبد جولوی رویش گذاشت و چهار زانو در هوا طور ی که سر بالا و پاهایش رو به پایین بود گذاشت

بعد چند لحظه تفکر از فن کونگفویی که برای ما غریب است و برای سائو با گوشت و خونش امیخته شده بود .

صدای مادرم منو از ادامه دادن به نوشتن داستان باز داشت پسر وقت ناهاره اصلا رشته ی افکارم پاره شد

 دوباره رفتم تو فکر این که: برای یک بازی کامپیوتری توضیحات زیادیه ولی با این حال مقدایشو می شه توی بازی جا داد جذاب می.....

صدای مادرم اومد منم گفتم باشه اه اصلا ادم نمی تونه فکرم بکنه

ادامه دارد ...........

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 صفحه بعد